سیدجمالالدین هدیهای گرانقدر بود که در سال ۱۳۴۲ در هوای سرد و سوزناک بهمن، وجودش گرمی و طراوت خاصی را به خانوادهی روحانی امیری بخشید. پدر و اجداد سیدجمال که اصالتاً از زواره اردستان به عقدای اردکان مهاجرت کرده بودند، نسل در نسل روحانی بودند و از سلالهی ساداتی بودند که نسبشان به امام سجاد (ع) میرسید. سیدجمال در دامان مادری باتقوی و در محیطی سرشار از نور و عرفان و معنویت بزرگ شد. به خاطر زیبایی او هنگام تولد و هم اینکه این اسم را طبق سنت قدیمی با اسامی دیگر لابلای صفحات قرآن میگذاشتند و این اسم بیرون آمده بود، نام او را سیدجمالالدین گذاشتند.
سیدجمال پس از گذراندن سالهای مقدماتی تحصیل خود در عقدا و تا گرفتن دیپلم، از سال ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ دوران خدمت سربازی را در پایگاه هشتم شکاری اصفهان گذرانید و پس از شرکت در کنکور دانشگاه، به عنوان دانشجو در رشتهی الهیات دانشگاه مشهد پذیرفته شد که در همان سال اول تحصیل، به حسب وظیفه و فرمان امام خمینی (رحمهالله علیه) پس از گذراندن دوران احتیاط آموزشی از طرف دانشگاه، راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. به علت کار و مشغلهی زیاد، فرصت ازدواج برای او پیش نیامد و سیدجمال عمر کوتاه ولی پربرکتش را صرف خدمت در جبههها کرد و در طول پنج بار اعزامش به مناطق عملیاتی غرب و شمال غرب، به عنوان پزشکیار همواره به امدادگری در میان مجروحان و حتی مناطق محروم روستاهای کردستان و منطقه مریوان پرداخت. در طی مدتی که در جبهه بود، سختیهای بسیاری متحمل شد و بارها خطرات زیادی را به جان خرید تا با مجاهدت او و دیگر همرزمانش، درخت تنومند اسلام و انقلاب همواره استوار و بارور باقی بماند. عشق شهادت در دل سیدجمال با خون و گوشت او آمیخته شده بود و همواره در دل از خداوند اعطای لیاقت شهادت در راه خودش را میکرد و بارها تا مرز شهادت پیش رفت و حتی در یکی از ماجراها که به اسارت نیروهای ضد انقلاب کومله درآمده بود، به طور معجزهآسایی از قتل نجات یافت. سرانجام این آرزوی دیرینهی سیدجمال در تاریخ ۲۸ اردیبهشتماه ۱۳۶۵ محقق گردید.
در این روز و به دنبال بمباران شیمیایی منطقه مریوان از سوی هواپیمای دشمنِ وابسته به حکومتهای شرق و غرب، سیدجمال راهی مسیری شد که اجداد مطهرش پیموده بودند و با نثار خون سرخ شهادت، خط بطلانی بر نظام کفر و استبداد کشید. جنتالزهرای زادگاهش، پیکر پاکش را به عنوان آرامگاه ابدی در آغوش گرفت.
برادر، تو هستی؟!
نیمههای شب بود، همه اهل خانه در خواب بودند. صدای بازشدن غیرمنتظره در خانه، خواهر جمال را از خواب پراند. قلبش شروع به تپیدن کرد؛ با خود گفت: این موقع شب، چه کسی میتواند باشد؟ آرام آرام به طرف در حرکت کرد. به محض باز کردن در خانه، ناگهان چهرهی مردی را با محاسن و موهای بلند که لباس کُردی نیز بر تن داشت، در مقابل خود دید. با دست جلوی دهان خود را گرفت تا فریاد نزند. خوب که نگاه کرد، دید آن مرد، برادرش جمال است.
گویا خواب میدید. در عین ناباوری گفت:
– جمال! خودت هستی؟!
لحظاتی بعد خواهر و برادر یکدیگر را در آغوش گرفته و گریستند. برای او باورکردنی نبود که چهره برادرش تا این حد شکسته و رنجور شده باشد. محاسنش تا سینهاش آمده بود و موهایش به پایینتر از کتفهایش رسیده بود.
– جمال این چه شکل و شمایلی است که پیدا کردی؟ چرا سر و صورتت را اصلاح نکردهای؟
جمال در پاسخ گفت:
– در زمان مأموریتی که در کردستان بودیم، مدتی در جزیرهای گرفتار شده بودیم که اگر صورت و موهای خود را به شکل متعارف اصلاح میکردیم و به عنوان نیروهای انقلابی و رزمنده شناسایی میشدیم، جان خود را از دست میدادیم. حتی آخر کار مدت دو روز در آن جزیره بیغذا بودیم تا اینکه هلیکوپتری برای نجات ما آمد و ما را به جای دیگری انتقال داد.
به دنبال صحبت و گفتگوی خواهر و برادر، بقیهی اعضای خانه از خواب بیدار شده و در آن لحظه همگی چونان پروانه گرداگرد شمع وجود عزیزشان حلقه زده بودند. آنها از اینکه میدیدند جمال این همه مصیبت را تحمل کرده است، اندوهگین بودند؛ ولی از اینکه خداوند او را از آن وضعیت ناگوار نجات بخشیده و به آنها بازگردانده بود، او را سپاس میگفتند.
سه کیلومتر سینهخیز
هنگام اذان بود، بانگ زیبای مؤذن، از گلدستههای مسجد جامع عقدا که در نزدیکی خانه بود، به گوش میرسید: اشهد انلاالهالاالله…
برادرِ جمال وضویش را گرفت و هنگامی که دید او هم برای وضوگرفتن به طرف شیر آب میرود، گفت:
– سیدجمال! عجله کن تا هر دو به موقع به مسجد و نماز جماعت برسیم!
جمال آستینهایش را برای وضوگرفتن بالا زده بود که برادرش متوجه جراحات عمیقی در ساعد دستهای او شد. با حیرت و اندکی نگرانی جلو رفت؛ نگاهی به زخمهای او انداخت و سپس به حالت پرسشگرانه در چشمهای معصوم برادر کوچکترش خیره شد و اندکی بعد پرسید:
– جمال این جای زخمهای عمیق، اثر چیه؟ نکنه توی جبهه مجروح شدی؟ چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
جمال سراسیمه نگاهی به برادر انداخت و به حالت ملتمسانهای گفت:
– داداش، خواهش میکنم به مادر چیزی نگو! اگه بفهمه ناراحت میشه! باشه؟
– باشه! ولی اول بگو: چرا دستت به این روز افتاده؟
و جمال در جواب گفت:
– در کردستان که بودیم، نیروهای ضدانقلاب برای دستگیری ما کمین کرده بودند. موقعیت ما جوری شده بود که برای فرار از کمین آنها، مجبور شدیم سه کیلومتر راه سنگلاخ و سخت کوهستان را به صورت سینهخیز و بر روی ساعد و زانوی پا طی کنیم و این باعث شد تا ساعد و زانوهای همهی ما زخمی بشه!
بغض راه گلوی برادر را گرفته بود. حتی فکر کردن به صحنهای که برادرش و دیگر سربازان امام زمان در آن شرایط سخت مجبور به تحمل آن شده بودند، روح و جانش را آزار میداد. اشک تمام چهره و محاسنش را پوشاند.
صدای جمال او را به خود آورد که با همان لبخند همیشگی میگفت: داداشجون! سخت نگیر، الان نماز شروع میشه! عجله کن!
تا یک قدمی شهادت
آن روز جمال و نوزده همرزم دیگرش در چنگال نیروهای خودفروخته گروهک ضد انقلاب اسیر شده بودند. از صحبتهای آنان فهمیده بودند که میخواهند همهی آنها را دستبسته، گردن زده و یکبه یک شهید کنند. آنها دست سربازان اسلام را چونان کبوترانی دربند با طناب از پشت بسته بودند. فرمانده گروهک، ناظر به کار آنان بود و یکی یکی سربازان را با ارّه سر میبریدند. در آن لحظات آخر دلیر مردان راه حق که یکبهیک شاهد به شهادت رسیدن همرزمان خود به دست گروه خائن بودند؛ مشغول راز و نیاز با خدای خویش و مدد جستن از ذات باری تعالی بودند. سیزده گل بوستان شهادت به این طریق و یکی پس از دیگری به دست آنها شهید شدند. آنها از این نکته غافل بودند که دلیرمردان پیشه عشق، شهادت را بهترین راه برای رسیدن به حضرت حق و افتخار خود میدانستند. هفت تن از رزمندگان و از جمله جمال هنوز، به دعا و راز و نیاز و مدد جستن از خداوند و ائمه اطهار مشغول بودند. ناگهان در کمال ناباوری منافقین، صدای بالگردی در آسمان ترس و وحشت را در دل آن کوردلان ایجاد کرد. آنها اعدامها را متوقف و آماده دفاع از خود شدند.
ماجرا از این قرار بود که در جای دیگری نیروهای بعثی، ستون نظامی ارتش را به آتش کشیده بودند و آن بالگرد برای نجات افراد ستون نظامی آمده بود و وقتی آن جمعیت را از بالا مشاهده کرده بود، به اشتباه به تصور این که آنها همان افراد هستند، برای نجات آنها پایین آمده بود.
در این درگیری عدهای از منافقین به هلاکت رسیدند و جمال و شش تن دیگر از شیرمردان راه خدا به این شکل معجزهآسا نجات یافتند. آنها میدانستند که توسل آنها به ائمه اطهار و معصومین و طلب نجات از درگاه حق بینتیجه نمانده بود. آری! آن روز هنوز شهادت قسمت سید جمال نشده بود و او پس از خدمات بیشمار دیگر در جبهههای کردستان، در جبهههای دیگر به انتظار شهادت نشست.
کار جمال، برای ابد جمالِ خاطرهها شد
صدای حجتالاسلام امیری در میان جمعیت پیچید. مستمعین عزیز! خواهران و برادران! از همه شما که امروز بر دیدگان خانواده امیری منّت گذاردید و در این مجلس حضور به هم رسانیدید، کمال تشکر را دارم. امیدوارم که برپایی این مجلس که در آن مصیبت و فضائل اهل بیت یادآوری شد، باعث شادی روح فرزند من و دیگر شهدای راه اسلام شود!
صدای گریه جمعیت بلند شد. جمال را همه میشناختند. پنجمین فرزند روحانی محل، پسری که هیچ کس از مرد و زن روستا، او را به خود غریبه نمیدانست. کسی که همیشه و در همه حال کمکحال همه اهل آبادی بود. امدادگری که هر وقت کسی از اهل آبادی – به ویژه مرد و زن ناتوان یا غریب – به او نیاز پیدا میکرد، کمک خود را از او دریغ نمیکرد و بیدرنگ به یاریاش میشتافت.
صدای مرد روحانی دوباره در فضای مراسم تشییع جنازه طنینانداز شد:
– عزیزان! از شما میخواهم که برای پسر من گریه نکنید و اگر میخواهید به نیت حضرت علی اکبر و زینب گریه کنید. خواست خداوند بوده که فرزندی به این پاکی را به من عطا کنه و خودش هم در موعد مقرر او را از من بگیره! از شما میخواهم که اگر کسی از شما، گلهای از او دارد یا جمال به او بدهکار است، به خود من بگوید تا او را راضی کنم تا خدای ناکرده روح پسر من معذّب نباشد و شهادتش مقبول درگاه حق واقع شود!
بعض فرو خورده مردم دوباره سر وا کرد و با چشمانی اشکبار خاطرات جمال را در ذهن خود مرور میکردند. همه خاطرههای خوبی از او در ذهن داشتند. همگی به یاد داشتند که وقتی جمال افراد مسن و یا بیمار را در کوچه میدید که به سختی راه میرود، کنار آنها توقف میکرد و با موتور، آنها را به مقصد میرسانید. بارها شده بود که جمال، بار علوفه مردان و یا زنان مسن و کمتوان روستا را از آنان میگرفت و بار آنها را بدون هیچ مزد و منّتی به مقصد میرسانید. پیرِزنان به یاد داشتند که هر وقت برای بردن آب میرفتند، این جمال بود که ظرف سنگین آنها را از دستشان میگرفت.
حجتالاسلام امیری منتظر پاسخ جمعیت بود تا اگر کسی سخنی دارد بشنود. چند تن از زنان که از پشت پرده مسجد به سخنان ایشان گوش میکردند، گفتند: حاج آقا! ما جز خوبی از فرزند شما چیزی ندیدیم. جمال، جواهری بود که از دست همه ما رفت…
لحظاتی بعد از گریهی حضار، این عطر خوشبوی صلوات بود که به علامت رضایت جمعی اهالی از جمال بر فضای مجلس طنینانداز شد.